پلو مرغ
۳ روز پیش
ظرفای نوستالژی رو خیلی دوست دارم گفتم حیف نباشه ازش استفاده نکنم😍کپشن👇🥹
یه خاطره از بچگیام براتون بگم که این سینی منو یاد این خاطره میندازه🥲
دوران دبستان بودیم منو خواهرم ،
آخر هفته ها اکثرا میرفتم شهر مادریم که ۲ساعت ونیم با شهر محل سکونتمون فاصله داشت و اونجا هم هوای بهتری داشت و هم قشنگ تر بود.
وقتی که میرفتیم خونه مادرجون و آقاجونم به محض اینکه لباس خونگیامون رو میپوشیدم مامان شروع میکرد به خونه تکونی خونه مادرجونم ،
چون مادرجونم توی پاش پلاتین داشت و عاجز بود راه بره حتی توی خونشون که قدیمی بود و سقفش قوس داشت ، آقاجونم بیشتر غذا درست میکرد و اگه یادتون باشه طاقچه های خونه های قدیمی خیلی بزرگ و پهن بود، آقاجونم تمام ادویه ها و یه گاز کوچیک اونجا چیده بود که مادرجونم اگه دلش بخواد یه چیزی درست کنه گاز دم دستش باشه، اینقدر غذاهای آقاجون و مادرجونم خوووووووشمزه بودن که تمام فامیل همیشه میگن خدا رحمتشون کنه خیلی مهربون بودن و غذاهاشون لذیذ بود، جالب اینجاست هر دوشون هم دستشون به کم نمیرفت و هر بار یه عالمه غذا درست میکردن و مابقی غذاها هم برای همسایها میدادن ، مامانم میگفت آخه چرا اینقدر درست میکنید ، میگفتن خوب ما هر وقت میخوایم درست کنیم میگیم شاید بچها و نوه ها بیان تا غذا کافی باشه 🥹
مامان هر هفته خونه و زندگیشون رو کلا میریخت تو حیاط و تمیز میکرد و میشست، این وسطا ما که خستگی راه تو تنمون مونده بود ، باید میرفتم کمک میکردیم ، و گر نه عصر که میشد مامان اجازه نمیداد بریم با بچهای داییم پارک یا مغازه 😄
خلاصه من و خواهر و دایی و بچهای دایی و زندایی و کمک میکردیم که تا غروب تمام کارای تموم میشد البته که ما کم کمک میکردیم😹 و عصر که میشد پول میگرفتیم میرفتیم با بچها بیسکوییت و پفک میخریدیم و میرفتیم توی پارک هم میخوردیم هم بازی میکردیم🥲 بعد یکی دو ساعت برمیگشتم که غروب بود تو حیاط شسته شده جا پهن میکردن و توی این سینی ها آقاجون هندونه قاچ میکرد و ما میخوریم و میگفتیم و میخندیدیم ، خواهر کوچیکه که اون وقتا خردسال بود عاشق هندونه بود و وقتی میخورد آقاجون و مادر جون و داییم کلی ذوق میکردن و قربون صدقش میرفتن🥹 الان هر سه تاشون چندساله رفتن به دنیای ابدی و اونجا هستند (روحشون شاد باشه ان شاالله، خدا رحمتشون کنه)
وقتیم برمیگشتیم خونه خودمون روزی ۷_۸ بار آقاجون و مادرجون زنگ میزدن به مامانم میگفتن فلان چیزو کجا گذاشتی😂مامان میگفت فلان جاست گاهی اوقاتم میگفت کهنه بود انداختم دور، آقاجونم ناراحت میشد میگفت نمیدونم تو چرا دست از اینکارت نمیکشی ، ولی کن نمیخواد خونه زندگی ما رو تمیز کنی🤣 اینقدر میخندیدم بهشون
https://eitaa.com/khorma_rajabi
یه خاطره از بچگیام براتون بگم که این سینی منو یاد این خاطره میندازه🥲
دوران دبستان بودیم منو خواهرم ،
آخر هفته ها اکثرا میرفتم شهر مادریم که ۲ساعت ونیم با شهر محل سکونتمون فاصله داشت و اونجا هم هوای بهتری داشت و هم قشنگ تر بود.
وقتی که میرفتیم خونه مادرجون و آقاجونم به محض اینکه لباس خونگیامون رو میپوشیدم مامان شروع میکرد به خونه تکونی خونه مادرجونم ،
چون مادرجونم توی پاش پلاتین داشت و عاجز بود راه بره حتی توی خونشون که قدیمی بود و سقفش قوس داشت ، آقاجونم بیشتر غذا درست میکرد و اگه یادتون باشه طاقچه های خونه های قدیمی خیلی بزرگ و پهن بود، آقاجونم تمام ادویه ها و یه گاز کوچیک اونجا چیده بود که مادرجونم اگه دلش بخواد یه چیزی درست کنه گاز دم دستش باشه، اینقدر غذاهای آقاجون و مادرجونم خوووووووشمزه بودن که تمام فامیل همیشه میگن خدا رحمتشون کنه خیلی مهربون بودن و غذاهاشون لذیذ بود، جالب اینجاست هر دوشون هم دستشون به کم نمیرفت و هر بار یه عالمه غذا درست میکردن و مابقی غذاها هم برای همسایها میدادن ، مامانم میگفت آخه چرا اینقدر درست میکنید ، میگفتن خوب ما هر وقت میخوایم درست کنیم میگیم شاید بچها و نوه ها بیان تا غذا کافی باشه 🥹
مامان هر هفته خونه و زندگیشون رو کلا میریخت تو حیاط و تمیز میکرد و میشست، این وسطا ما که خستگی راه تو تنمون مونده بود ، باید میرفتم کمک میکردیم ، و گر نه عصر که میشد مامان اجازه نمیداد بریم با بچهای داییم پارک یا مغازه 😄
خلاصه من و خواهر و دایی و بچهای دایی و زندایی و کمک میکردیم که تا غروب تمام کارای تموم میشد البته که ما کم کمک میکردیم😹 و عصر که میشد پول میگرفتیم میرفتیم با بچها بیسکوییت و پفک میخریدیم و میرفتیم توی پارک هم میخوردیم هم بازی میکردیم🥲 بعد یکی دو ساعت برمیگشتم که غروب بود تو حیاط شسته شده جا پهن میکردن و توی این سینی ها آقاجون هندونه قاچ میکرد و ما میخوریم و میگفتیم و میخندیدیم ، خواهر کوچیکه که اون وقتا خردسال بود عاشق هندونه بود و وقتی میخورد آقاجون و مادر جون و داییم کلی ذوق میکردن و قربون صدقش میرفتن🥹 الان هر سه تاشون چندساله رفتن به دنیای ابدی و اونجا هستند (روحشون شاد باشه ان شاالله، خدا رحمتشون کنه)
وقتیم برمیگشتیم خونه خودمون روزی ۷_۸ بار آقاجون و مادرجون زنگ میزدن به مامانم میگفتن فلان چیزو کجا گذاشتی😂مامان میگفت فلان جاست گاهی اوقاتم میگفت کهنه بود انداختم دور، آقاجونم ناراحت میشد میگفت نمیدونم تو چرا دست از اینکارت نمیکشی ، ولی کن نمیخواد خونه زندگی ما رو تمیز کنی🤣 اینقدر میخندیدم بهشون
https://eitaa.com/khorma_rajabi
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط